Bavar-nafasBavar-nafas، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

من از آن روز كه در بند توام آزادم

شروع با تو بودن

روز يك شنبه صبح هفتم دي ماه اولين صبحي بود كه وقتي چشم باز كردم تورو كنارم ديدم معصوم وزيبا مثل يه فرشته كوچولو.ظهر از بيمارستان مرخص شدم وطي يك مراسم باشكوه شما قدم به خونه خودت گذاشتي ،آروم وخانوم مثل تمام سي و هشت هفته و پنج روزي كه با هم گذرونده بوديم .حالا توي بغلم بودي،شدي تمام دنياي من وبابا. ظهر همه براي نهار پيش ما بودند،يه كم براي شير خوردن مشكل داشتي ولي با ليوان خيلي قشنگ شير ميخوردي.بيشتر خواب بودي.مامان تاري پانزده روز پيش ما موند،هيچ وقت نميتونم زحماتشو جبران كنم هم روحي و هم فكري خيلي به من وتو كمك كرد.من خيلي توان انجام كاري نداشتم اين چند روز هم مهمون داشتيم ونگهداري از شما مامان تاري واقعا به منو شما لطف كرد.  ر...
8 ارديبهشت 1394

خاطره روز زايمان

چقدر دلم ميخواست دي ماهي باشي،ولي فكرشو نميكردم كه هم دي ماهي باشي هم روز تولدت با بابايي يكي بشه. شما متولد شنبه ششم دي ماه هزار وسيصدو نودوسه مصادف با چهارم ربيع الاول هزاروچهارصدوسى وشش وبيست و هفت دسامبر دوهزاروچهارده هستي.بابا هم چهارم ربيع الاول به دنيا اومده. روز جمعه پنج دي ماه من از ساعت هشت ونيم شب يه احساس تازه رو تجربه ميكردم ،اما نميدونستم كه اين مقدمه زميني شدن شما فرشته خانومه.به بابا گفتم يه إحساسي دارم ولي خيلي جدي نگرفتم.از ساعت يك كه رفتيم بخوابيم من يه دردهاي با فاصله داشتم اندازه يه چرت ربع ساعته ميخوابيدم باز بيدار مي شدم.ولي بابارو صدا نزدم چون خودم هم مطمئن نبودم فواصل بين دردهارو يادداشت كردم ديدم داره كمتر ميش...
11 فروردين 1394

من برگشتم

سلام نفس خانم قبلا وقتي وبلاگ بعضي از مامانارو چك ميكردم ،ميديدم خيلي دير به دير مطلب ميزارن،پيش خودم فكر ميكردم خيلي ماماناي تنبلي هستند اما حالا بعد از سه ماه متوجه شدم كه چه اشتباهي ميكردم .الان بعد از سه ماه برگشتم ،سه ماه با تمام شيريني هاش ولي زماني براي نوشتن پيدا نشد تا امروز كه ١١ فروردين ١٣٩٤و نفس خوب من امروز سه ماهو پنج روز سن داره.مثل چشم به هم زدن گذشت ،به شيريني گذشت وتو كنار ما بهترين لحظات زندگي مارو داري ميسا زي.خاطرات قبلي رو به ترتيب وبأ ذكر زمان مينويسم .  
11 فروردين 1394

فرشته ما زميني شد

سلام نفس زندگيم،آرامش ما.نه روزه كه منو بابايي روي ابرا قدم ميزاريم.فرشته قشنگمونو ديدم ،همون شكلي كه حدس ميزدم،هميشه دختر طلايي صدات ميزدم الان يه دختر طلايي تو بغلم هست ,ارزومون ديدن اين روزا بود.خدا يه دختر خيلي خوشكل به ما داد كه وقتي نگاش ميكنيم خدا رو به خاطر يه دنيا لطفش فقط شكر ميكنيم.تو اومدي و دنياي دونفره مارو خيلي قشنگ از سكوت در اوردي.قدمات روي چشمامون.
15 دی 1393

نفس وقت شناسم

سلام نفس زندگيم ،اذر ماه تموم شد خيلي خوشحالم،خيلي دلم ميخواست دي ماهي باشي،چون دي ماه،ماه تولد بابايي هم هست دوست داشتم از اين ماه قشنگ دو نفر از بهترين هاي زندگيمو هديه بگيرم.شما خودت انقدر خانم و وقت شناسي اصلا لازم نبود نگران باشم.امروز دوشنبه هست فردا اخرين روز ماه صفر اگر قسمت باشه شما بعد از اين ماه به دنيا بياي به ماه قمري هم ربيع الاول ميشه.شما بهار اول زندگي ما ميشي ،ولي اگر فردا هم بياي قدمات روي چشم ما.هيچ تصوري از زايمان ندارم ولي خودمو اماده كردم.مطمينم تو خيلي به مامان كمك ميكني ،خيلي منتظرتيم ان شاالله به بهترين ساعت وتاريخ پيش مايي.
1 دی 1393

پاياني خوش براي شروعي زيبا

سلام دختر قشنگم.دلمون برات يه ذره شده ،كم كم داريم به اخراي سفر دونفرمون نزديك ميشيم ،زمانشو نميدونم ولي مطمئنم تو در بهترين حالت وزمان ممكن پا تو به اين دنيا ميزاري.چقدر زود وشيرين گذشت .راحت راحت.هيچ سختي براي مامان نداشتي همه كارهات به بهترين شكل ممكن پيش رفت.خدا زيباترين نعمتشو به من و محمد داد.بودن با تو از لحظه اول زيباترين لحظات اين ده سال زندگي مشتركو براي ما رقم زد.مطمئنم كه با اومدنت دنياي مارو بهتر ميكني وما سه تا كنار هم بهترين ساعت هاي عمرمونو ميگذرونيم.نفس مامان  وبابا ما بيقرار ديدن تو هستيم واز تصور اولين لحظه با تو بودن پر از حس زندگي ميشيم.يه زندگي قشنگ سه نفره.
24 آذر 1393

اولين فال

تو يه برنامه تو تلوزيون داشت فال حافظ ميگرفت خواست همه نيت كنند منو بابايي تودلمون نيت كرديم ميدوني چه فالي اومد   نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد   عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد   چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد این تطاول که کشید از غم هجران بلبل   تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر   مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی   مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد ...
13 آذر 1393

سونوگرافي

١١اذر من وتو بابايي و مامان طاهره رفتيم سونوگرافي كه هم فيلم سونو رو بگيريم هم دلمون برات تنگ شده بود شما رو ببينيم  .به محاسبه سونو هفته ٣٧بودم ولي به محاسبه دكتر هفته ٣٥هستم .شما ماشاالله بزرگتر شده بودي و خيلي مشخص نبود ولي دكتر با جزييات هم نشونمون داد وهم فيلمشو داد .فيلمو ميذارم تو البومت مطمينم وقتي بزرگ شدي از ديدنش خيلي لذت ميبري .براي اولين بار وزنتو گرفت ،سه كيلو و دويست گرم بودي .ماشالله حسابي تپل مپل هستيا و چون هنوز خيلي زمان داريم بيشتر از اين وزن ميگيري.قربونت برم شما اينقدر تپل بامزه هستي بايد قول بدي موقع زايمان خيلي به مامان كمك كني،هواي مامانو داشته باشي،خيلي دوستت دارم .
13 آذر 1393

اولين عكس سه نفره

براي اولين مرتبه ما سه نفره رفتيم اتليه ٢٩ابان.عكس هاي خيلي خوشكلي گرفتيم البته به خاطر بودن شما عكسامون خيلي قشنگ شد.قراره بعداز اومدنت بازم سه نفره بريم تو بعضي عكسا از لباسات استفاده كرديم كه به اميد خدا همونا رو ميپوشي ايندفعه با خودت عكس ميگيريم.بابا گفت براي انتخاب عكسا روزي بريم كه قراره اولين مرتبه از شما هم عكس بگيريم كه همه رو با هم انتخاب كنيم.
12 آذر 1393