Bavar-nafasBavar-nafas، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

من از آن روز كه در بند توام آزادم

شروع با تو بودن

1394/2/8 2:20
نویسنده : مامان نفس
194 بازدید
اشتراک گذاری

روز يك شنبه صبح هفتم دي ماه اولين صبحي بود كه وقتي چشم باز كردم تورو كنارم ديدم معصوم وزيبا مثل يه فرشته كوچولو.ظهر از بيمارستان مرخص شدم وطي يك مراسم باشكوه شما قدم به خونه خودت گذاشتي ،آروم وخانوم مثل تمام سي و هشت هفته و پنج روزي كه با هم گذرونده بوديم .حالا توي بغلم بودي،شدي تمام دنياي من وبابا.

ظهر همه براي نهار پيش ما بودند،يه كم براي شير خوردن مشكل داشتي ولي با ليوان خيلي قشنگ شير ميخوردي.بيشتر خواب بودي.مامان تاري پانزده روز پيش ما موند،هيچ وقت نميتونم زحماتشو جبران كنم هم روحي و هم فكري خيلي به من وتو كمك كرد.من خيلي توان انجام كاري نداشتم اين چند روز هم مهمون داشتيم ونگهداري از شما مامان تاري واقعا به منو شما لطف كرد.

 روز چهار شنبه دهم دي ماه ظهر ساعت ١٢:٣٠دقيقه بغلم بودي كه صداي افتادن يه چيزي روي زمين اومد نگاه كردم ديدم بند نافت افتاده روي زمين .همون روز بابا براي گرفتن شناسنامه شما رفته بود .به علاوه همون روز براي اولين  مرتبه طي يك مراسم ويژه شما حمام رفتي.

يازدهم دي ماه شب جشن رونمايى از شناسنامه شما بود،يه كيك خوشكل شكل شناسنامه شما سفارش داديم وبرأي اولين مرتبه لباس پوشيدي.

پنج شنبه هجدهم دي ماه اولين شبي بود كه من وتو تنها شديم به شكل عجيبي گريه ميكردي ومن حتي بلد نبودم ارومت كنم زنگ زدم دوباره مامان تاري برگشت ارومت كردو رفت.

٢٢دي ماه رفتيم اتليه شما هجده روزت بود واولين عكس هاتو اتليه مادروكودك گرفتيم. 

هر لحظه زندگي باتو خودش يه دنيا خاطره هست به خطر مشغله من دير شروع به نوشتن خاطراتت كردم ولي همه لحظه هاشو به ياد دارم وروي دفتر خاطرات ذهنم ثبتشون كردم قول ميدم از حالا زودتر و بيشتر بنويسم

 

پسندها (1)

نظرات (0)