Bavar-nafasBavar-nafas، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

من از آن روز كه در بند توام آزادم

اولين نوروز با تو

با شروع سال جديد برنامه خوابت تنظيم شد ،در كل دختر خيلي آرومي هستي و تا زماني كه مشكلي نداشته باشي اصلا گريه نميكني. امسال با وجود تو عيد رنگ وبوي ديگه اي داشت. پنج شنبه بيست وهشت اسفند مامان تاري عيدي شما رو اورد خيلي زحمت كشيده بودند.  امسال شنبه به نوروز افتاده بود وساعت دو بإمداد سال تحويل بود چه لذتي داشت نشستن سر سفره هفت سين با وجود تو وجمع ما كه امسال سه نفره شده بود.اين مدت زماني كه از تولدت گذشته همش به خوبي بوده وچون خيلي دختر خوبي هستي خيلي به سرعت ميگذره به همين زودي دلم براي زماني كه به دنيا اومدي تنگ  شده.
8 ارديبهشت 1394

اولين واكسن

اولين واكسنات وغربالگريت سه روز بعد از تولدت بود.براي اولين واكسنت من داخل نيومدم با مامان تاري وبابا رفتي .گريه نكردي ومثل يه خانم كامل بودي .واكسن دومت ششم اسفند بود ايندفعه من وما مان تاري باهات بوديم يه كم گريه كردي تا شب خوب بودي ولي شب تا صبح بيدار بودي ودرد داشتي خيلي سخت بهت گذشت.واكسن چهارماهگيت شش ارديبهشت بود مثل هميشه آروم بودي شكر خدا تب هم نكردي شب هم خيلي خوب خوابيدي.
8 ارديبهشت 1394

شروع با تو بودن

روز يك شنبه صبح هفتم دي ماه اولين صبحي بود كه وقتي چشم باز كردم تورو كنارم ديدم معصوم وزيبا مثل يه فرشته كوچولو.ظهر از بيمارستان مرخص شدم وطي يك مراسم باشكوه شما قدم به خونه خودت گذاشتي ،آروم وخانوم مثل تمام سي و هشت هفته و پنج روزي كه با هم گذرونده بوديم .حالا توي بغلم بودي،شدي تمام دنياي من وبابا. ظهر همه براي نهار پيش ما بودند،يه كم براي شير خوردن مشكل داشتي ولي با ليوان خيلي قشنگ شير ميخوردي.بيشتر خواب بودي.مامان تاري پانزده روز پيش ما موند،هيچ وقت نميتونم زحماتشو جبران كنم هم روحي و هم فكري خيلي به من وتو كمك كرد.من خيلي توان انجام كاري نداشتم اين چند روز هم مهمون داشتيم ونگهداري از شما مامان تاري واقعا به منو شما لطف كرد.  ر...
8 ارديبهشت 1394

خاطره روز زايمان

چقدر دلم ميخواست دي ماهي باشي،ولي فكرشو نميكردم كه هم دي ماهي باشي هم روز تولدت با بابايي يكي بشه. شما متولد شنبه ششم دي ماه هزار وسيصدو نودوسه مصادف با چهارم ربيع الاول هزاروچهارصدوسى وشش وبيست و هفت دسامبر دوهزاروچهارده هستي.بابا هم چهارم ربيع الاول به دنيا اومده. روز جمعه پنج دي ماه من از ساعت هشت ونيم شب يه احساس تازه رو تجربه ميكردم ،اما نميدونستم كه اين مقدمه زميني شدن شما فرشته خانومه.به بابا گفتم يه إحساسي دارم ولي خيلي جدي نگرفتم.از ساعت يك كه رفتيم بخوابيم من يه دردهاي با فاصله داشتم اندازه يه چرت ربع ساعته ميخوابيدم باز بيدار مي شدم.ولي بابارو صدا نزدم چون خودم هم مطمئن نبودم فواصل بين دردهارو يادداشت كردم ديدم داره كمتر ميش...
11 فروردين 1394

من برگشتم

سلام نفس خانم قبلا وقتي وبلاگ بعضي از مامانارو چك ميكردم ،ميديدم خيلي دير به دير مطلب ميزارن،پيش خودم فكر ميكردم خيلي ماماناي تنبلي هستند اما حالا بعد از سه ماه متوجه شدم كه چه اشتباهي ميكردم .الان بعد از سه ماه برگشتم ،سه ماه با تمام شيريني هاش ولي زماني براي نوشتن پيدا نشد تا امروز كه ١١ فروردين ١٣٩٤و نفس خوب من امروز سه ماهو پنج روز سن داره.مثل چشم به هم زدن گذشت ،به شيريني گذشت وتو كنار ما بهترين لحظات زندگي مارو داري ميسا زي.خاطرات قبلي رو به ترتيب وبأ ذكر زمان مينويسم .  
11 فروردين 1394

فرشته ما زميني شد

سلام نفس زندگيم،آرامش ما.نه روزه كه منو بابايي روي ابرا قدم ميزاريم.فرشته قشنگمونو ديدم ،همون شكلي كه حدس ميزدم،هميشه دختر طلايي صدات ميزدم الان يه دختر طلايي تو بغلم هست ,ارزومون ديدن اين روزا بود.خدا يه دختر خيلي خوشكل به ما داد كه وقتي نگاش ميكنيم خدا رو به خاطر يه دنيا لطفش فقط شكر ميكنيم.تو اومدي و دنياي دونفره مارو خيلي قشنگ از سكوت در اوردي.قدمات روي چشمامون.
15 دی 1393

نفس وقت شناسم

سلام نفس زندگيم ،اذر ماه تموم شد خيلي خوشحالم،خيلي دلم ميخواست دي ماهي باشي،چون دي ماه،ماه تولد بابايي هم هست دوست داشتم از اين ماه قشنگ دو نفر از بهترين هاي زندگيمو هديه بگيرم.شما خودت انقدر خانم و وقت شناسي اصلا لازم نبود نگران باشم.امروز دوشنبه هست فردا اخرين روز ماه صفر اگر قسمت باشه شما بعد از اين ماه به دنيا بياي به ماه قمري هم ربيع الاول ميشه.شما بهار اول زندگي ما ميشي ،ولي اگر فردا هم بياي قدمات روي چشم ما.هيچ تصوري از زايمان ندارم ولي خودمو اماده كردم.مطمينم تو خيلي به مامان كمك ميكني ،خيلي منتظرتيم ان شاالله به بهترين ساعت وتاريخ پيش مايي.
1 دی 1393